داداشی جونم عاشقتم...
سلام داداشی جـــــونم.میخوام بابت اینکه دیربه دیر وبت میام ازت معذرت خواهی کنم.یه چند وقتی بود که درگیرامتحانات ترم بودم.البته برای خوندن یه صفحه،10بار باید از اتاق می اومدم بیرون وبا تو بازی میکردم.کلا یه دردسری داشتیم برای درس خوندن.تا اینکه امتحانا تموم شد وچند روز پیش کارنامه ها رودادن.حالا میخوام جبران کنم. دفترهای آجی فاطمه... دفتر زبان دفتر هندسه... بعضی از دفترهاهم این جوری افتتاح میشن...
همه ی دوستام وقتی کتاب ودفترهای منو میدیدن،میگفتن که ما اگه جای تو بودیم،اصلا اجازه نمی دادیم که همچین کاری روبکنه.ولی عقیده ی من کلا با اونا فرق میکنه.
سرزمین عجایب
چند وقت پیش رفتیم سرزمین عجایب.و شماتوی ماشین خوابیدی. وقتی هم که به اونجا رسیدیم،برای اینکه تازه ازخواب بیدارشده بودی،نمیدونستی که چجوری باید بازی کنی؛ولی یکم که گذشت،انرژی گرفتی وشروع کردی به بازی کردن.اولش سوار موتور شدی. بعد گفتی بریم هواپیما.ظریفیت هواپیماها تکمیل شده بود ومجبورشدی که توی صف بایستی. اما وقتی که نوبت بهت رسید،گفتی:من هواپیما دوست ندارم و بازی نکردی.
بازی بعدی سرسره های بادی بود. بعدهم با پدری رفتی سوار آقاشیره شدی.
این بازی روهم خیلی دوست داشتی که بری ومامان میگفت خطرناکه ونمیذاشت که بری؛(چون این وسایل بالاوپایین میرفت.مثل بشقاب پرنده)مامان که ازم جداشدومن وتو وبابایی باهم بودیم.رفتی وسوارش شدی و وقتی هو که مامان اومد،تودیگه سوارشده بودی ومامان نمیتونست هیچ کاری بکنه.ولی مسئول این بازی تو ویه بچه ی دیگه کوچیک بودین،روبالا نمیبرد واین باعث آرامش خاطر مامان میشد.به این بازی هم میگفتی ماشین زمان.چون هم صدای ماشین زمانی رومیداد که توی برنامه ی عمو پورنگ بود وهم بالای این اسباب بازی،کره ی زمین بود که تو به ماشین زمان تشبیه اش کردی.
اینم عکس یکی دیگه از اسباب بازی هاست که به اونم میگفتی ماشین زمان.
داشتیم از کنار اون هواپیمایی که اول ازهمه میخواستی بری،رد میشدیم که دوباره هوس سوارشدن به سرت زد؛وبالاخره سوار هواپیماهه شدی. انقدرساکت توی این اسباب بازی نشستی که هر کس که نمیدونست،فکرمیکردکه توهمیشه انقدرساکتی.
اینجا طلسم شکسته شد وسوارشدی... ...وماشین بازی
...وبازی آخرهم سوار اسب شدی که یه تفنگ جلوش بود وتو باید به جعبه ای که جلوت بود،شلیک میکردی وبهش میگفتی اسب جومونگ...
یه بادکنک انگری برد هم خریدی ووقتی هم که مامان رفت کارت الکترونیکی شهربازی روتحویل بده،چشمت به عموکارتها خوردوگفتی من امیرممد میخوام.بهت که میگفتم برات انگری برد خریدیم،میگفتی که انگری برد بذار برام عموپورنگ بخر؛ماهم وقتی دیدیم که چه پسر قانعی داریم،براش عمو کارت هم خریدیم.وبعدازشهربازی هم رفتیم مهمونی خونه ی عموجان مصطفی اینا...
بدون شرح... شباهت ما چندوقت پیش لباباسای مدرسه ی محمد رو تنت کردی ومیگفتی میخوام برم مدرســــــــــــــــــــــــــه.... عزیزم آرزوی بهترینهارو برات دارم...