92خداحـــافظ
این دوماه آخرسال اتفاقای زیادی افتاده که وقت نکرده بودم برات ثبت بکنم.از مکه رفتن مامانجون اینا گرفته تا عروسی عموجان محمود...وقتی که مامانجون اینا ازمکه اومده بودن،ما یه چندروزی اونجا بودیم وتو هرجور شیطونی روکه بگی کردی.مثل رفتن توی کمد ورفتن رو دراور و بعضی وقتاهم باید توی جا رختخوابی پیدات میکردیم... روی کریر محمدحسین خوابیدی. پسر ما کجاست؟ سوغاتیت یه جفت صندل ویه دست لباس بود که برای پاتختی عموجان پوشیدی. وقتی که برای عروسی عموجان می رفتیم خرید،ازبس که توی مغازه راه می رفتی واذیت میکردی،آدم ازخرید پشیمون میشد.وقتی که برای من رفته بودیم لباس بخریم،بابایی برای اینکه ما راحت باشی،ازمغازه بردت بیرون وتوچشمت به باب اسفنجی خورده بود وگفته بودی که من باب اسفنجی میخوام وبابا برات خریده بود.وقتی که اومدی توی مغازه گفتی که من باب اسفنجی نمیخوام وپاتریک میخوام ومن که لباسم رو خریده بودم،رفتم وبرات پاتریک خریدم.ولی وقتی که برگشتیم،گفتی من اختاپوس میخوام.ولی دیگه اون مغازه اختاپوس نداشت.(اگه همینجوری پیش میرفتی،آقای چرخنگ وصندی وبقیه ی شخصیتهای کارتون باب اسفنجی رومیخریدی...) عروسی عموجان اول عموجان و زن عمو مینا رفتند مکه؛ولی بعدکه از مکه اومدند،یه عروسی مفصل هم گرفتند.برای شب عروسی یه تیپ خوشگلی زده بودی که هرکس میدیدت،عاشقت میشد.(از بس که تو خوردنی وجیگری.) واین بار سوغاتی شما یه تانک بود که خیلی هم دوستش داشتی وهر یک ساعت یکبار از بس روشنش میکردی،باتریهاش تموم میشد. مامانجون وآقاجون هم دیروز از سفرکربلا برگشتند وبرای تو یه دست لباس اورده بودند. با خوبیها وبدی ها هرآنچه که بود،برگی دیگر از دفتر روزگار ورق خورد؛برگ دیگری از درخت زمان،بر زمین افتاد؛سالی دیگر گذشت.روزهایت بهاری وبهارت جاودانه باد... عیدخلاصه ی چند کلمه است: ع:عزیزم ی:یادت نره د:دوست دارم