خاطرات این روزهای ما
باخانواده ی بابایی رفتیم گردش جمعه ی قبل ازخونه زدیم بیرون.(مابودیم ودوتاعموجان هاوعمه مریم ایناوآقاجون ومادر.ولی آجی زینب برای اینکه آزمون داشت،نتونست که بامابیاد.)خیلی خوش گذشت.صبح خیلی زودرفتیم؛بیدارشدن برای من وتوخیلی سخت بود.وخوابیدن تو،تاتوی ماشین ادامه داشت. وقتی هم که بیدارشدی،نمیدونم چراهمش به من اخم میکردی؟اول رفتیم پارک وصبحانه خوردیم وتوهم رفتی که بازی کنی.البته بعضی وقتاهم برعکس ازسرسره هامیرفتی بالاوبعضی وقتاباپله. بعدهم رفتیم یه جای دیگه. (کیفیت این عکس پایینه ولی برای یادگاری بدنیست.) . بازی بامبلها شب که میشه،یه ساعت خاصی برای بازی کردن روی مبلاداری.وماهمیشه نگرانیم که یه وقت اتفاقی برای دردونمون نیفته. وقتی هم که میخوای تلویزیون ببینی،میری روی مبلا میخوابی. اینجایعنی خودتو زدی به خواب. توی این عکس خیلی خوابت میاداما نمیخوابی برای همین چشمات خیلی ریزشدن. لالالالاگل نازم چه خوشبختم تورودارم / بدون تاوقتی که زندم توروتنهانمیذارم/ نمونه مثل گل عمرت که گل مهمون یکساله/ لالالالاگل زیره به پای دیوه زنجیره /سحرشدنازنین من،چراخوابت نمیگیره/ لالالاگل پرپر،قشنگی مثل نیلوفر / توچشماوتوقلب من،تویی ازهرکسی بهتر /لالالالاگل شیری،یه روزازپیش من میری/جوون میشی،قوی میشی،سراغ ازمن نمیگیری /لالالالاگل پونه،چراغ روشن خونه/نترسی نازنین من،آجی پیش تومیمونه/لالالالاگلم لالابخواب مهدی بخواب حالا/ببندچشمای نازتو،لالالالا...