خاطرات این روزهای ما
باخانواده ی بابایی رفتیم گردش ج معه ی قبل ازخونه زدیم بیرون.(مابودیم ودوتاعموجان هاوعمه مریم ایناوآقاجون ومادر.ولی آجی زینب برای اینکه آزمون داشت،نتونست که بامابیاد. )خیلی خوش گذشت.صبح خیلی زودرفتیم؛بیدارشدن برای من وتوخیلی سخت بود. وخوابیدن تو،تاتوی ماشین ادامه داشت. وقتی هم که بیدارشدی،نمیدونم چراهمش به من اخم میکردی؟ اول رفتیم پارک وصبحانه خوردیم وتوهم رفتی که بازی کنی.البته بعضی وقتاهم برعکس ازسرسره هامیرفتی بالاوبعضی وقتاباپله. &nbs...
نویسنده :
آجی فاطمه
21:44