بهانه ای برای یاداوری گذشته
لحظاتی رابه خاطرمی آورم که به سرعت بادگذشتند.روزهاکه خاطرات راپنهان ساختندوروزهاکه باگذشت خود ،ورق دفترزندگیمان راترجمه کردند.
آری...
لحظات ،نوزادی ات ،ده روزگیت،یک ماهگی ودوماهگی ات و...دلم برای ثانیه ثانیه ی آن روزهاتنگ شده. دلم برای وقتی که خبروجودت رافهمیدم،تنگ شده.دلم برای حرف زدن باتو وقتی که جنین بودی،تنگ شده.دلم برای آن بوسه هاتنگ شده... اما اکنون فرشته ی کوچک وپاک ومعصومی درخانوادیمان داریم،که حتی وقتی که به مدرسه میروم وبرای ساعاتی چند از او دورمیشوم،واقعا احساس دلتنگی میکنم وثانیه ها برام دیرمیگذرد.ولحظه شماری میکنم برای دیدارمجددش.
واما دلیل گذاشتن این پست:
چندروزی میشه که بچه دایی امیر وزندایی زهرا بدنیا اومده. 6 تا نوه شدیم.(توهم دیگه ازته تغاری بودن دراومدی.)اسمش محمد حسینه ومن خیلی دوسش دارم.ولی تورونمیدونم... نه که بگم بهش حسادت میکنیا،نه اصلا.ولی کاری رو که انجام میدی ،اینه که:با سر شیرجه میری توی گهوارش.ولی دوسشم داری ومدام بوسش میکنی. پسردایی در بیمارستان حالا میخوام یه چیزایی روبرات توضیح بدم.
میدونم که بعدا میگی برای من خیلی دیر وبلاگ درست کردین.ولی این رو بدون که من همه ی خاطراتت روتوی دفتر خاطراتت ثبت کردم.پس ازدست من ناراحت نشو...ونوشتن دفترتو هم چنان بانوشتن وبلاگت ادامه میدم.
عکس دفترخاطراتت قربون تو پهلوون اینم از خونواده ی5نفره ی ما.(کوچیکه خودتی،دومیه منم که عینکیه، سومی آجی زینب،چهارم وپنجم هم مامان وبابا) برای خوشبخت بودن،همین کافی است که تورا داریم.