مامانی وبابایی عاشقتونیم
سلام نفسم.داداشی (جمعه)3/8/1392،سالگردازدواج مامانی وبابایی بود.مامانی همیشه میگفت که این روزروجشن میگیریم.امابنابردلایلی نشد.ولی من وآجی زینب،تصمیم گرفته بودیم که درروز(چهارشنبه)1/8/1392 مامان و بابا روسوپرایزشون کنیم وبراشون کادوبخریم.البته مامان خیلی تیزترازاین حرفاست وبوهایی برده بود.ولی ما باکمکهای زندایی مینای عزیزاین کار روکردیم.مامانی و بابایی،ازاین کارماخیلی خوشحال شدند؛و به طور اتفاقی مامانجون ایناهم خونه ی ما بودندوزحمت کشدند وبرای مامان وبابا ساعت دیواری خریدند.مامان جونم دست گلتون دردنکنه. و اما کادوهای کوچولوی ما مامان وبابای گلم میدونم که ارزش شماخیلی بیشترازاین حرفاست و وصف نشدنییه.ولی امیدوارم این کادوهاروازماپذیراباشین. بابا اینجا تازه ازسرکاراومده بود... خونه عمورسول جونی
25/7/1392 رفتیم خونه ی پسرعموی بابایی. خیلی بهمون خوش گذشت.آخه خانواده ی مهربون ومهمون نوازی هستند.خوشم میاداصلا خجالتی نیستی ومثل آجی زینب،آدم فوق العاده اجتماعی هستی ودست پسرشون رومیگرفتی ومیگفتی:امیرایضا بیا بازی کنیم.(مثل بچگی های من وآجی زینب،حرف" ر"رونمیتونی تلفظ کنی ومیگی:"ی") اماامیررضاجون یکم خجالتی بودویه کوچولو زمان بردکه بیادوباتوبازی کنه؛اماوقتی که شروع به شیطنت کردین،کنترل کردنتون کارهرکسی نبود. اینجاتوی اتاق مبیناجون هستین.