Angry Birds
سلام داداشی...دیروز روزکودک بود.ولی من نتونستم دیروزاین روز رو توی وبت،ثبت کنم.(آخه میدونی،دیروزعروسی پسرعموی بابایی بود.)پس ازت میخوام که تبریک منوبایک روزتاخیر قبول کنی. اینجاهم آماده ای برای رفتن به عروسی. اما وقتی که ازعروسی برگشتیم،تب کردی وساعت2نصف شب،مامانی وبابایی،مجبورشدندکه ببرنت دکتروبهت آمپول زدن.(آخه صدات هم خیلی گرفته بود.)تقریبا ساعت4 بودکه رسیدین،خونه. دادشی،توعاشق بازی انگری بردزهستی.چندروز پیش برات توی کامپیوتر،این بازی روگذاشتم؛خیلی خوشحال شدی.وباذوق شروع به بازی کردی.همون لحظه که این بازی رودیدی،گفتی:آجی،اوشی مامان انگری برد داره. امابعدکه خسته شدی،رفتی ازمیز بالا،برای آوردن قابها. هورا...بالاخره یکیش روتونستم بیارم. حالااون یکی... ببین چه جوری پاهات روبالا گرفتی... جمعه ی هفته ی پیش،رفتیم خونه عمه اکرم اینا. داداشی چه تیپ قشنگی زدی.(این لباس روزندایی میناازآستارا آورده.) وقتی هم که میخواستیم،شام بخوریم، سرسفره نمیشستی وفقط میدویدی. مامان هم وقتی که میخواست بهت شام بده، گذاشتت روی موتور وبهت شام داد.ولی گفت که من مواظبت باشم که مبادا که بیفتی.ولی موتور روی یه جکش بود و افتادروی زمین.اماخداروشکراتفاقی برات نیفتاد. اینجاهم خونه مامان جون ایناهستیم وتو سرت روکردی توی تخت دایی احمد. همون جورکه گفته بودم،خیلی میری روی میزتلویزیون. فدای اون شیطنت های تو...